(( سین هفتم ))

- (( مامان اینجا هم نیستش پس کجاس ؟ ))
- (( توی کمد کنار اجاق گازه . ))
- (( اونجارم گشتم ولی نبود . ))
- (( حتما تموم شده حالا عیب نداره بیا دور سفره بشین داره سال تحویل می شه . بدو . ))
اولین سالی بود که سفره ی هفت سینمان یک سین کم داشت . بابا هم صدایم می زد : ((بیا آخر سالی دور هم باشیم . )) ولی هنوز کمد ها را می گشتم . بالاخره رفتم کنار سفره . بابا قرآن می خواند . مامان هم به تلویزیون خیره شده بود . 13 دقیقه تا عید وقت داشتم . توی سفره جای یک سین خالی بود . سر جایم نمی توانستم بنشینم . بلند شدم رفتم آشپزخانه . دوباره دنبال سین هفتم گشتم ولی پیدا نکردم . بابا بلند داد زد که بیایم کنار سفره . رفتم کنار سفره . بابا به خواندن قرآن ادامه داد . سبزی هزاری ها یی که از قرآن زده بود بیرون توی چشم می زد . 10 دقیقه تا عید مانده بود . زنگ در به صدا در آمد . بلند شدم بروم چادر سر کنم و در را باز کنم که بابا دستش را روی پایم گذاشت و بلند شد . قرآن را بوسید و روی رحل گذاشت . علی مدام بالا و پایین می پرید و عیدی می خواست . مامان دست علی را گرفت و کشید پایین . نشاندش کنار سفره و گفت : (( هیس )) . بابا جلوی در ایستاده بود و از در نیمه باز با کسی صحبت می کرد . از سه تا ماهی که خریده بودیم فقط یکی زنده بود که توی تنگ ورجه وورجه می کرد . علی دستش را داخل تنگ می کرد تا آن را بگیرد . ماهی بدبخت هم از بین دست هایش لیز می خورد و فرار می کرد .
مامان گفت : (( د.. بچه می تونی آروم بگیری . ببین می تونی اینم بکشی یا نه .))
علی دستش را از تنگ در آورد . با اخم به مامان نگاه کرد و کنار سفره آرام گرفت .
7 دقیقه بیشتر تا عید نمانده بود . سفره را نگاه می کردم و سین ها را می شمردم ولی همه اش شش تا بودند .
علی داد زد : (( بابا کجایی بیا الان عید می شه . بیا عیدیمونو بده . )) بابا در را بست و وارد پذیرایی شد . یک ساک دستش بود . رفت اتاق خواب و در را بست . علی بلند شد رفت پشت در اتاق . چند بار زد به در اتاق و گفت : (( کجا فرار می کنی . بابا بیا عیدیمونو بده .)) تا عید فقط 4 دقیقه مانده بود . بابا در را باز کرد و در حالی که علی را بغل کرده بود وارد پذیرایی شد . چشمانش قرمز شده بود . نشست کنار سفره و علی را نشاند کنارش . دماغش را بالا می کشید . یک دستش را مشت کرده بود . قرآن را برداشت . بوسید و به پیشانی گذاشت . من ومامان ساکت به بابا زل زده بودیم تا شاید چیزی بگوید . اشک در چشمانش حلقه زده بود . علی دستانش را روی پاهای بابا که چهار زانو نشسته بود گذاشت. صورتش را هم روی دستانش چسباند و با صدایی لرزان گفت : (( بابا چرا گریه می کنی ؟ )) . 30 ثانیه دیگر عید می شد . بابا دستش را باز کرد و یک پلاک گذاشت وسط سفره . مامان زد زیر گریه . یک قطره اشک از چشمان بابا به گونه هایش لغزید . عکس عمو سعید را روی پلاک گذاشت و گفت : ((این هم سین هفتم . ))