« بهاری دوباره »


قطره اشکی از گوشه چشمانش می لغزد به کویر خشکیده و ترک خورده که شاید گرد پیری را از صورتش بشوید . دست چروکیده اش را که دیگر ناخن هایش به زردی می خورد را بر صورت می کشد . اشک را پاک می کند . لمس می کند هنر قلمکار زمانه را که چگونه نقش و نگار کرده است بر تابلوی عمر او . به پنجره بخار گرفته اتاق خیره شده است . چشمان رنگ و رو رفته اش لحظه ای آن را گم نمی کند . دستان لرزانش را روی چرخ های ویلچر می گذارد . می چرخاندش . جلوی پنجره ویلچر را نگه می دارد . از آن طرف این قاب شیشه ای چه می خواهد ؟ می خواهد آن طرف را ببیند . چیزی جدیدتر شاید .نگاه می کند به پنجره مشبک که چون صفحه شطرنجی است . همه خانه ها را بخار گرفته . خانه ای را با کونه1 اش پاک می کند .خود را جلوتر می کشد . به بیرون نگاه می کند .همه جا سفید است و برف گرفته . چون برف نشسته بر موهای پیرمرد .باز همان درخت لخت و عریان .
اندک برف نشسته بر شاخه هایش او را هم خم کرده است . مرد بر ویلچر تکیه می زند . پتوی مچاله شده روی پایش را روی خود می کشد . ابروان سایه افکنده بر چشمانش را در هم می کشد و زل می زند به روزن پاک شده پنجره . می بارد . دانه های برف آرام و بی صدا می خوابند بر ناز بالش زمین . پیر مرد با چشمانش دنبال سبزه ای می گردد شاید آن بیرون . دنبال جوانه ای سر زده از برف که شاید ندای بهار را داشته باشد با خود . شبدری که جار بزند صدای مرغان بهاری را . از آنکه دیگر نبیند هرگز سبزه ای را می ترسد . نفس هایش سخت بر می آیند و فرو می روند . پلک هایش سنگینی می کنند .چشمانش را می بندد . دست ها را از زیر پتو در می آورد و می گذارد روی پاهایی که سالهاست فرمان نمی برند . پتو را چنگ می زند و در دستانش می گیرد . سر را به پشت خم می کند و به پشتی ویلچر می چسباند . بخار می گیرد آخرین روزن امید مرد را . شاید هرگز دیگر بهاری نبیند .

-----------------------------------------------
1. قسمت انتهایی کف دست