السلام علیک یا فاطمة الزهرا

 

قرار بود مثل شبهای قبل برویم مسجد ارک ولی کاری پیش آمد نرفتیم ولی شنیدیم که:

 

مرد ایستاده بود و نماز می خواند. شاید هم اشک می ریخت. کودک نشسته بود کنار پای مرد و با مهر او بازی می کرد. بالا را نگاه می کرد و بابا را می دید که دارد گریه می کند. مهر را گذاشته بود در دهانش و می مکید. لبانش گِلی شده بود. خاک را می خورد و می خندید.

الله اکبر.

مرد دستانش را بالا می آورد و قنوت می گیرد.

ربنا آتنا فی الدنیا حسنة و فی الآخرة حسنة و قنا عذابا نار.

کودک سر به مهر گذاشته است و چیزی می گوید. شاید هم شعر می خواند.

 

***

 

کودک ساکت گوشه ای افتاده است روی زمین. لبخند زده است و پیشانی اش خاکی است.

مرد مدام می دود. گر گرفته است بدنش. آتش شعله می کشد و او باز می دود.

می دود و فریاد می‌زند: «یا زهرا چی کشیدی پشت در ؟»

 

شاید هم:

 

جنازه ها را می آوردند سردخانه. بیشترشان سوخته بودند. مردی نشسته بود کنار یک جنازه و با صدای بلند گریه می کرد. رفتم جلو گفتم: «حالا چه وقته گریه کردنه. جنازه ها رو بذار تو سرد خونه. بازم دارن می آرن.»

چیزی نگفت و باز گریه کرد. رفتم که خودم جنازه را بگذارم داخل سرد خانه. ملافه سفید رویش را کنار زده بود. ملافه را گرفتم. بلند کردم تا دوباره رویش بکشم.

تمام بندش سوخته بود و سیاه شده بود. فقط مانده بود سینه اش که داشت برق می زد.

جنازه بعدی را آورده بودند. من و مرد نشسته بودیم پای جنازه و اشک می ریختیم.

 

 

(برای شادی روح کشته شدگان مسجد ارک یک حمد و سوره بخوانید. ان شا الله که سرشان هم اکنون در دامان مولایشان باشد.)