چند وقتی است که جنبش دانشجویی کمونیستی در دانشگاه ها بسیار فعال شده است. تقدیم به این دانشجویان مبارز:

 

«ما تو موزه نیستیم. ما هنوز زنده ایم. ما کمونیستیم»

 

من یک کارگر ساده ام. بماند چکاره ام و کجا کار می کنم. شاید بعدها گفتم. در همان حد بدانید که گل آقای مرحوم به امثال من می گفت قشر آسیب پذیر حال هر چه می خواهید خودتان اسم بگذارید. ولی همان بس که بعد از کار و قبل از اینکه بروم خانه می آیم اینجا. حالا اینجا کجاست عرض می کنم. اینجا قهوه خانه یا چایخانه یا دیزی سرا یا خودمانی تر قلیانی ایران است. حالا اینکه کجاست باز بماند. شاید باور نکنید ولی هیچ چیزی به اندازه اینجا به من آرامش نمی دهد. نمی خواهم بد آموزی داشته باشد ولی من آدم رک و راستی هستم. هر جور آدمی که فکر بکنید توی این مملکت وجود دارد یک سری به اینجا می زند. محض حتی یک چای خشک و خالی. نزدیکی اینجا بازار، چند وزارت خانه، یک دانشگاه ملی، یک دانشگاه آزاد، یک دانشگاه غیر انتفاعی، چند ارگان مهم حکومتی، شش هفت تا بانک اعم از خصوصی و دولتی قرار دارد و هر چه که فکر کنید. زیاد به خودتان زحمت ندهید هر چقدر که نقشه تهران را زیر و رو کنید و با خط کش و پرگار به جانش بیافتید و شمال و جنوب جغرافیایی را اندازه کنید اینجا را پیدا نخواهید کرد. مگر آنکه با خودم بیایید. زیاد از خودم و اینجا گفتم. برویم سر اصل مطلب.

نشسته بودم سر جای همیشگی خودم کنج قلیانی ایران. پسر جوانی با یک کلاه کج که به سر گذاشته بود وارد شد و نشست نزدیکی های من. از همان کلاه هایی که آدم های هنری یا نقاش می گذارند البته این یکی آن را کج روی سرش گذاشته بود. موهایش هم کمی بلند بود و پشت مویش از زیر کلاه بیرون زدن بود و گردنش را پوشانده بود. ته ریش داشت و سبیلش کمی از ریشش بلندتر بود. قیافه اش آشنا می آمد. مشخص بود که دانشجوست. ولی یادم نمی آمد کجا دیده بودمش.

دست کرد توی کیف دوشی اش و یک سیگار به چه کت و کلفتی را در آورد و گذاشت گوشه لبش. لبش پایین افتاد. کلفتی سیگار به کلفتی نی قلیان بود آخر. سگار را روشن کرد و پوکی به آن زد. دود را حلقه کرد و داد بیرون. دود بالای سرش را گرفت. دستش را گذاشت روی پیشانی اش و رفت توی فکر. اینجا بود که یادم افتاد کجا دیده بودمش. عکسش را روی یکی از کتابهای آموزش آرایش دیده بودم. توی انقلاب که رد می شدم پشت ویترین کنار یکی از همین کتابهای آموزش آرایش کتابی را دیدم که روی جلدش عکس یکی مثل همین جوان بود با همین سیگار و کلاه و سبیل و ریش و فیگور. از همین کتابها که چگونه پوستمان را لطیف نگاه داریم یا پوست شاداب یا چگونه زیبا شویم یا هزارو یک اسم دیگر. بیشتر از همه اینها برایم جالب بود که کتاب آرایشی هم برای مردها هم آمده است. روی جلدش هم عکس یک سبیل را گذاشته اند. پیش خودم گفتم آخر الزمان که می گویند همین است ها. آخر نگذاشته بودند عکس یک سه تیغه تر و تمیز  را بگذارند. از همه جالبتر نام کتاب بود. چه گوارا. آخر کجای این گوارا بود. اصلا مگر آبّ است یا عسل که گوارا باشد. اگر اینطور باشد پس من زلالم. چه زلال.

حاج اصلان که دود را دید- حاج اصلا رییس قلیانی است و پشت دخل می نشیند- جلو آمد و گفت:«اینجا جای سیگار کشیدن نیست. سیگار می خوای، کاپی شاف»

جوان گفت:«کافی شاپ واسه سرمایه داراست. اومدم اینجا بین قشر کارگر باشم.»

و بعد سر سیگارش را خاموش کرد و گذاشت داخل کیفش و چای خواست.

گفتم:«شمام کارگری؟ منم کارگرم. حتما نقاش ساختمونی. خدا قوت»

گفت:«کارگر نیستم ولی مدافع شمام. چرا ساکت نشستید؟ نمی خواین کاری بکنید؟»

گفتم:«ایشاالله فردا صبح. امروز کارم تموم شده. چه قدر کار؟ روزی 8 ساعت. ماشین که نیستیم آدمیم.»

گفت:«پاشید انقلاب کنید. حق و حقوقتون رو بگیرید»

گفتم:«مگه سر برج رسیده؟... نه بابا هنوز یه هفته مونده. می رم می گیرم. مگه خرم که نگیرم؟ پس واسه چی کار می کنم.»

گفت:«منظورم حق و حقوق واقعیتونه ... از همین سرمایه دارا...پولدارا.»

گفتم:«آره دیگه. از همین پولدارا. کارفرمای ما هم خیلی پولداره. یه ویلا تو شمال داره. چند تا ماشین و ....»

بیچاره کلافه شده بود. داغ کرده بود. رفت بالای میز. داشتم شاخ در می آوردم. آن هم در قلیانی. بلند بلند فریاد می زد:«ما باید حق و حقوقمان را از این حکومت بگیریم. من به نام توده، به نام خلق می گویم که باید نظام سرمایه داری را از بین برد.»

دانشجویی که صاحب کمالات هم به نظر می رسید گفت:« شما دیگه جاتون تو موزه هاست. باید تاکسی درمی بشید.»

احد آقا –از کسبه راسته فرش فروشهای بازار است. سنی دارد برای خودش. از زمان رضا شاه مانده است- گفت:«مگه توده ای ها هم هنوز زنده ان؟»

همین موقع حاج اصلان که خون خونش را می خورد یقه جوان بیچاره را گرفت و کشید پایین و کشانت کشان بردش.

جوان همانطور که کشیده می شد، گفت:«ما تو موزه نیستیم. ما هنوز زنده ایم. ما کمونیستیم.»

حاج اصلان از قلیانی پرتش کرد بیرون و گفت دیگر آنجاها پیدایش نشود.

می خواستم به همه بگویم که اشتباه فکر کرده اند. جوان بیچاره نقاش ساختمان بود و توی موزه کار نمی کرد. از صحبتهاش هم اینطور بر می آمد که فقط یک نفر هم نیست. چند نفری می شوند.

حاج اصلان آمد داخل و گفت:«دیوانه»

گفتم:«نه بابا دیوونه نبود. فشار زندگی طاقت آدم را طاق می کنه. منم گاهی وقتا اینطور می شم. حتما کارفرماشون پولشون رو دیر داده. زندگیه دیگه خرج داره.»

قلیانی ساکت شد و هر کسی به کار خود پرداخت. من هم خدا را شکر کردم که الحمدلله کارفرمای خوبی نصیبمان شد.