یا حق

در می زند. در را باز می کند. می گوید:«بیا برویم. بیا و با من باش.» می گوید معذور است، نمی تواند. اسبش را، شمشیرش را و زره اش را پیشکش می کند. اما او خودش را می خواست. می خواست با او باشد. همراهش و در کنارش.
من او را دوست می دارم و تو را بیشتر از او. تو را می خواستم چون همانی بودی که تمام عمر فکر می کردم باید با من باشی ولی نیامدی. چقدر دنیا غریب است. چرا همه چیز وارونه پیش می رود؟ او را دوست می دارم بر حسب وظیفه. باید دوست بدارمش و الحق که لیاقتش را دارد ولی تو نه. نداشتی . لایق دوست داشتن نبودی. من نه اسب می خواهم و نه شمشیر و زرهی. باشد، می روم.
راه بسیار است برای رفتن. کفشهایم را در می آورم. باید پاهایم سردی آسفالت خیابان را حس کنند. بدن گُر می گیرد. راستی مکان امن از کدامین سو بود؟ سیگاری می گذارم گوشه لبم. هوا سرد است. فقط هشت روز دیگر برایم مانده است. چقدر زود می گذرد این ایام. باید دنبال قربانی باشم. وقتی نمانده است.
قول می دهم. به تو قول می دهم که فقط تا عاشورا بکشم. و دیگر کنارش خواهم گذاشت. دیگر دردی نیز نخواهم کشید. همه چیز را تمام خواهم کرد. قول می دهم. فقط بگذار برسد آن روز. به ضربه یک شمشیر همه چیز را بسمل می کنم.
شاید من پیام آور خوبی نبوده ام برایت. ولی بدان که تونیز لایق نبودی. پیامم را نشنیدی. و مرا فروختی به ناچیزی. دیگر وقت رفتن است. چقدر بلند است اینجا. حتما ایستاده ای آن پایین و منتظری. چقدر کوچک شده ای. همه چیز کوچک به نظر می رسد از این بالا. دیگر فقط یک حرکت شمشیر تکلیف مرا مشخص خواهد کرد. به او بگویید نیاید. اینجا لیاقت او را ندارد.
و من پرواز می کنم. بی بال و بی سر به امید سجده ای بر خاک و حتما تو می ایستی بالای سر جنازه بی سرم. شاید هم چند قطره اشکی بریزی.