شب اول: احرام

یا حق


لبیک اللهم لبیک، لبیک لا شریک لک لبیک، ان الحمد و النعمة لک و الملک، لا شریک لک لبیک

محرم می شوم در این ماه محرم به جامه ای سیاه، قربة الی الله. راستش را بخواهی حج من همین است. ده روز تمام احرام. آن هم به جامه ای سیاه. ده روز تا روز موعود. تا روزی که از احرام در آیم. تا عاشورا. خیلی از کارها بر من حرام شده است. می خواهم دیگر به تو هم فکر نکنم. فکر تو نیز از محرمات دهه من است. می خواهم وقتی به یادت افتادم، سیگاری بگیرانم و یاد تو را خاکستر کنم در هزارتو های ذهنم.
باید بروم اعمال را به جا بیاورم. باید بروم به مکانی امن. آنجا خون ریختن مباحات دارد. نمی دانم اینها را می فهمی یا نه؟ می فهمی. ولی ... . باید سیگاری روشن کنم.
امروز وارد می شوند. باید رفت به استقبالشان. حجاج مدتهاست که راه افتاده اند و امروز بالاخره می رسند. اینجا مکان امنی است. بیت الله الحرام. راستی چرا اینجا خون ریختن مباحات دارد؟ همه رختهای سیاهشان را به تن کرده اند تا وارد شوند.
طواف می کنم، هفت شوط، قربة الی الله. هروله می کنم. به سر و صورت می زنم. به سینه ام می کوبم. بیا و بگیر این درد را از من و از دلم پاکش کن. زیر سیگاری ام را نگاه می کنم. ته سیگار هفتم را در آن له می کنم.
باید بروم بیرون. شال و کلاه می کنم و احرام بسته با پای برهنه راه می افتم. فقط ده شب وقت دارم. باید برسم به مکانی امن.

لبیک اللهم لبیک، لبیک لا شریک لک لبیک، ان الحمد و النعمة لک و الملک، لا شریک لک لبیک

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد تأملی

صلوات بلند

یا حق

ایام امتحانات پایان ترم است و ذکر و یاد دانشمندان و بزرگان علم واجب. علی الخصوص ریاضیدانها که به گردن دانشجویان بسیار حق دارند و در جای جای زندگیشان موثرند من جمله اویلر٬ فوریه٬ مکلورن٬ تیلور٬ کوشی٬ ریمان و ....

برای شادی روح خواهر و مادرشان(خوار مادرشون) فاتحه مع الصلوات بلند.

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد تأملی

ده فرمان برای اوقات فراغت در خواستگاری

یا حق
وقتی بروید خواستگاری و دختر برایتان چایی بیاورد، شما باید حداقل بین نیم تا یک ساعت بنشینید تا وقت صحبت کردن با خواستگاری شونده(همان دختر منظور است) برسد. برای اینکه حوصله تان در این نیم تا یک ساعت سر نرود می توانید کارهای زیر را انجام دهید:
۱-گلهای قالی زیر پایتان را بشمارید.
۲-از میان میوه ها، میوه ای را انتخاب کنید که موقع خوردن صدا ندهد. یعنی خیار نخورید و بجایش موز بخورید.
۳-هر از چند گاهی زیر زیرکی از گوشه چشم بدون اینکه کسی متوجه شود، دختر را برانداز کنید. از سر تا پا. فقط مراقب خودتان باشید.
۴-به آن فکر کنید که چطور مسئله دودی بودن خود را اعم از قلیان و سیگار و ... مطرح کنید که دختر زیاد ناراحت نشود.
۵-مدام لبخند بزنید. حتی اگر پدر یا مادر دختر یخ ترین مسائل ممکن را مطرح کنند.
۶-اگر در دید اول پسندتان نشد، غم و غصه آن پولی را که بالای گل داده اید بخورید.
۷-کمی عرق کنید و سعی کنید لپتان گل بیاندازد بگونه ای که حیا از تمام هیکلتان شُرّه کند روی زمین.
۸-با شصت پای خود بسیار بازی کنید و به آن زل بزنید. در این زمان تنها همدم شما همین شصت پاست. چه جواب بله بگیرید و چه نه!
۹-سعی کنید ایجاد خاطره کنید. در این مواقع بهتر است یک کار ضایع انجام دهید. خمیازه، باد گلو، باد ... ، حداقال جورابتان سوراخ باشد. می توانید این خاطرات را برای شش پشت خودتان هم تعریف کنید. این کارها شما را انسان جسوری معرفی می کند.
۱۰-اصلا به سوالاتی که می خواهید بپرسید فکر نکنید. خودش خود به خود می آید. همان گل قالی را بشمارید بهتر است.
ان شاالله به پای هم پیر شوید. فقط هواستان باشد اگر چنین افکاری در ذهنتان دارید و باز به شما بله می گویند، زندگی سختی در انتظارتان است. دختری که زن چنین آدم خُل و چلی بشود، معلوم الحال است. البت به گفته بزرگان دیوانه چو دیوانه ببیند ... .

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد تأملی

دانشجوی سیاسی در 24 ساعت

یا حق

کارگاه آموزشی:
دانشجوی سیاسی در 24 ساعت
یا
چگونه در 24 ساعت بورسیه شویم؟

برای اینکه بتوانید یک دانشجوی سیاسی شوید، راه های متفاوت در شرایط مختلف وجود دارد که البته در اینجا ما موثرترین راه در اسرع وقت ممکن را معرفی خواهیم کرد. قطعا برای دانشجوی سیاسی شدن باید دانشجو باشید که ترجیحا اگر از نوع سراسری باشد بهتر است. البته اگر دانشجو هم نبودید با ترفند هایی می توانید دانشجونمای سیاسی شوید که بماند برای کارگاهی دیگر. حال نفس عمیق کشیده و ذهن خود را از همه چیز خالی کنید و به خود مدام تلقین کنید که شما می خواهید دانشجوی سیاسی شوید. حال، شما آماده اید تا یک دانشجوی سیاسی شوید ولی باید به نکات زیر توجه کنید:
فاز اول:(دانشگاه)
- با هرچیزی مخالفت کنید و از هر چیزی ایراد گرفته و آن را از چشم نظام ببینید. در این رابطه نشست و برخاست با راننده تاکسی ها و شخصی ها اکیدا توصیه می شود. تنها موجوداتی که می توانند لنت ترمز ماشین یا دستگیره شیشه عقب ماشین را با چند واسطه به نظام مربوط کنند همین صنف هستند.
- مدام از ممالک دیگر و علی الخصوص زمانه رژیم سابق تعریف و تمجید کنید. حتما با پیرمردهای اتو کشیده بالای 73 سال مشورت کنید. تمام برکات و مزایای آن خدا بیامرز! را برایتان تعریف خواهند کرد. این دسته از آدم ها معتقدند، آن موقع همه جا سرسبز و دشت و دمن بوده و تمام سیب ها اندازه هندوانه بوده اند.
- از اینکه در مورد هر چیزی اظهار نظر کنید، باکی نداشته باشید. اگر هم حرفتان منطقی نبود و صحبت طرف مقابل منطقی بود به او بگویید که حرف شما را نمی فهمد و اصلا او را شستشوی فکری و ذهنی داده اند که حرف شما را نمی فهمد.
- در هرگونه ازدحام بیش از سه نفری، شرکت کنید. هیچ تجمعی را از دست ندهید. ترجیحا حتی صف شیر یا نانوایی.
- سعی کنید در تجمعات مختلف در برابر دوربین ها باشید تا از شما تصویری ضبط شود. اینکار به سیاسی شدنتان سرعت می بخشد و زودتر مشهور می شوید.
- تا هنگامی که عامه مردم نظرشان با شما یکی است مردم سالار باشید و از مدنیت دفاع کنید و اگر نظراتشان برگشت و مخالف شما شدند، آنها را احمق و بدون تحلیل سیاسی خطاب کنید.
- از هرگونه فحش ممکن به هر گونه منصب و مسئولیتی ابا نداشته باشید. ترجیحا فحش هاتان ناموسی نباشد چون جنبه حقوقی-خانوادگی پیدا می کند. سعی کنید از افحاش سیاسی استفاده کنید، مانند: عدم صلاحیت سیاسی، آنارشیست، توتالیتر، دیکتاتور، متحجر، فالانش، فاشیست، نازی بی چشم و رو، رانت خوار بی تعصب، مرتیکه پپه که حتی تنبونت هم نمی تونی بالا بکشی و ... .
- یک نشریه دانشجویی تاسیس کرده بعد از شماره اول ببندید و بگویید که نشریه مان را به علت تشویش اذهان عمومی و قصد براندازی بستند.
- از شعار نهراسید. شعارهایتان باید محکم و حماسی ادا شوند. شعار های مورد قبول و تاثیر گذار عبارتند از: زندانی سیاسی آزاد باید گردد، دانشجو می میرد ذلت نمی پذیرد، دودورو دورو استقلال  ... دودورو دورو آزادی، و مخصوصا شعار مرسوم و اصلی «هووووووووو.....» این شعار روی مخ طرف مقابل می رود.
حال شما یک دانشجوی سیاسی مطرح در سطح دانشگاه هستید. همین جا فاز اول سیاسی شدن، تمام می شود و ما وارد فاز دوم می شویم. دیگر شما باید یک دانشجوی سیاسی در سطح ملی شوید. برای اینکار شما حتما باید زندانی شوید و گرنه هیچ لطفی ندارد.با همان متد قبلی ادامه می دهیم:
فاز دوم:(زندان)
- برای رسیدن به این مرحله شما احتیاج به یک دعوا و زد و خورد اساسی دارید. اول با گروه مخالف دعوا کنید و همدیگر را به کفایت بزنید. اگر کارگر نیافتاد و شما را نگرفتند. بروید و رییس دانشگاه را بخاطر بد بودن کیفیت غذای سلف بزنید آن هم در گوشش. اگر نگرفتنتان. بروید و رییس جمهور را بزنید. باز اگر نشد قید سیاسی شدن را بزنید. چون این گونه ممالک مثل سیب زمینی می مانند و ارزش سیاسی شدن را ندارد.
- برای اینکه قطعا شما را بگیرند، بروید و یک ریش تراش بدزدید و مستقیما خود را به وزارت ...(اسمش را نبر) معرفی کنید. قطعا دستگیر خواهید شد و به زندان خواهید افتاد.
- اگر بتوانید محکوم به اعدام شوید بهتر است ولی به ریسکش نمی ارزد. شاید یهو گرفتند و اعدامتان کردند. پس به همان زندان راضی شوید.
- با ورود به زندان در ملاقات ها از دوستان خود بخواهید برایتان همایش، بزرگداشت، تجمع، نشست، برخاست، شام غریبان، شب سه و هفت و چهل برگزار کنند و از شما حمایت کرده و شعار «زندانی سیاسی آزاد باید گردد» را مدام بگویند. آخر شما سیاسی هستید.
- هم زمان با گذراندن دوران محکومیت از اقوام وآشنایان بخواهید که ویزا و پاسپورت و مسائل اقامت و پناهندگیتان را در یکی از ممالک اروپایی پیگیری کنند. برای روز مبادا لازم می شود.
- پیشنهاد می شود چندین بار اقدام به خود کشی کنید و خبر آنر ا بطور گسترده بیرون پخش کنید. البته مراقب خود باشید. و از هرگونه داروی نظافتی اجتناب کنید. ما هنوز شما را لازم داریم.
- پیشنهاد می شود اعتصاب غذایی را فراموش نکنید. سخت است و احتیاج به مقاومت دارد. البته فعلا اعتصاب های یک هفته ای پیشنهاد می شود. ولی خبرش را ماهانه به بیرون درز دهید.
حال شما یک دانشجوی سیاسی هستید که در کل کشور معروف شده و در تمام جراید عکس شما و خبر شما درج شده است. حال موقع آن است که از زندان آزاد شوید و یک دانشجوی سیاسی جهانی شوید. حال باید فاز سوم را شروع کنیم:
فاز سوم:(آزادی و خروج)
- برای آزاد شدن دو راه وجود دارد:1- اعتراف 2- اعتصاب غذای طولانی.
- راه اول ساده تر و کم خطرتر است ولی درصد سیاسی شدنتان کمتر است. شما جلوی دوربین می روید و می گویید که قصد کثیفی داشته اید و در نهایت شکر خورده اید و پشیمانید و عذر می خواهید.
- راه دوم سخت تر است ولی کلی سیاسی تر می شوید. دو، سه ماه اعتصاب غذا کنید. می شوید پوست و استخوان و وقتی کم بود که جمال زیبای عزراییل را ببینید، می روید بیمارستان و کم کم آزاد می شوید.
- حال شما آزاد شده اید. اگر روش اول را انتخاب کردید وقتی بیرون آمدید سکوت اختیار کنید و هیچ نگویید. مردم فکر می کنند شما را تهدید کرده اند و این شما را سیاسی تر می کند.
- اگر روش دوم را انتخاب کردید تا بیرون آمدید با همان ویزا و پاسپورت و پناهندگیتان سریعا یک بلیط تهیه کرده و به کشور مذکور رفته و مدام از شکنجه ها و اهانت ها تعریف کنید و مدام فحش و فضیحت را به نظام مبدا بکشید.
- مدام آنجا میتینگ و کنفرانس تشکیل می دهند و از شما دعوت به سخنرانی خواهد شد. در همه اش شرکت کنید و بند بالا را مدام تکرار کنید.
- خاطرات خود را از اول تا آخر نوشته، کتاب کنید و به چاپ برسانید. پول خوبی توش است.
- خیل عظیمی از جوایز به سوی شما سرازیر خواهد شد. همه را قبول کنید. شما دیگر تا چند قدمی جایزه نوبل صلح قرار گرفته اید.
- حال شما آماده اید تا بالاخره هدف نهایی خود را اجرا کنید. شما می توانید در هر دانشگاهی که خواستید بطور رایگان بورسیه شوید و درس خود را ادامه دهید و از تعلیق و زندان و غیره هم خبری نیست و نیز شما دیگر یک رجل سیاسی اپوزیسیون نظام مبدا آن هم در سطح جهانی شده اید.
در آخر یک توصیه دوستانه: بهتر است در تمامی مراحل از ابتدا تا آخر یک دوست احمق داشته باشید که مطیع شما باشد و مدام از شما تمجید کند مثل واتسون و شرلوک هولمز. البته بهتر است وقتی رفتید آن ور آب، او را نبرید. درد سر می شود.


۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد تأملی

یک فنجان گل گاو زبان با آقازاده

یا حق

برای پیدا کردن ایشان خیلی تلاش کردیم و قریب به صد بار با دفترشان تماس گرفتیم تا بالاخره دلشان به رحم آمد و وقتی را برای ملاقات به ما اختصاص دادند. باورتان نمی شود اگر بگوییم به چه کسانی رو انداختیم تا این مهم برایمان مقدور شد. چون باورتان نمی شود گفتنشان اصلا به درد نمی خورد. اگر باورتان هم شود دیگر بدتر چون به درد سر بزرگی دچار می شویم. به هر صورت سر موعد مقرر یال و کوپال کردیم و حتی 20 دقیقه زودتر هم آنجا رسیدیم. ولی متاسفانه ایشان جلسه مهمی برایشان پیش آمد و مجبور شدیم دو ساعت منتظرشان بمانیم . البته بد هم نگذشت. منشی شان که بسیار هم وجیهه تشریف داشتند، نسبت به ما بسیار لطف داشتند. با همه این اوصاف بالاخره زمان وصال رسید و ما وارد دفترشان شدیم. تعریفش خارج از مخیله همگان است به همین دلیل باز توضیح نمی‌دهم چون خارج از مخیلتان است و نخواهید فهمید. به هر جهت با ترس و لرز نشستیم و لفظ قلم پرسیدیم:

 

سلام

سلام علیکم

خیلی طول کشید تا خدمتتان رسیدیم.

اگه حاج آقا سفارشت رو نمی کرد. نتیجه ات هم خدمتمون نمی رسید.

نظر لطفتان بود. خُب، می شود خودتان را معرفی کنید.

آقازاده صدام کن.

به به پس شما پسر آقای آقازاده، رییس سازمان انرژی اتمی هستید؟

نخیر. من همچین حرفی نزدم. فقط آقازاده ام.

وجه تسمیه شما چیست؟ یعنی یک نفر که آقا بودند شما را به دنیا آوردند؟

نه بابا. من رو مامانم به دنیا آورد ولی چون همیشه زیر سایه بابام بودم چه از جهت مالی و چه معنوی و چه اعتباری به همین خاطر می گن آقازاده.

می توانم بپرسم اسم پدرتان چیست؟

بله می تونی.

اسم پدرتان چیست؟

به تو چه؟ نباید پا تو از گلیمت بیشتر دراز کنی.

بله متوجه شدم! آیا شما را همه می شناسند؟

خودم رو نه، ولی بابام رو چرا. من رو نشناسند بهتره ولی همه باید بابام رو بشناسند وگرنه کارهام به بن بست می خوره.

تا حالا شده است که از اسم پدرتان برای مقاصد شخصی تان سو استفاده کنید؟

عمرا. فقط از اسم بابام، استفاده کردم.

تا حالا شده است کسی پایش را توی کفش شما بکند؟

بله، یه چند نفری بودند که وقتی کفشم رو بهشون دادم پشیمون شدند. (صورتش را کمی به من نزدیک کرد و آهسته گفت) راستش رو بخوای کفش من یه کمی بو می ده.

پدر شما هم آقازاده بودند؟

نخیر، ایشون، اول، آقا هم نبودند. بعدا آقا شدند.

منظورتان این است که تغییر جنسیت دادند؟

تو چقدر خنگی، البته تقصیر خودت نیست خیلی‌ها اینطوری اند. منظورم اینه که ایشون اول یه آدم عادی بودند و بعد آقا شدند و بعدتر من به دنیا اومدم و آقازاده شدم.

فهمیدم، پس شما قائل به این هستید که انسانها سه دسته اند: مردم عادی، آقا، آقازاده.؟

نه بابا، انسانها همشون چهار دسته اند: مردم عادی، آقا، آقازاده و خانم ها.

پس با این اوصاف خانم ها نمی توانند آقا شوند؟

فقط می تونند آقازاده باشند. آقا شدنشون هم ید بیضا می خواد که نیست.

آیا شما دوست دارید آقا شوید؟

مگه مرض دارم که خودم رو تو هچل بندازم. دارم راحت زندگیم رو می کنم. اونطوری، همه می فهمند که من کی هستم.

الان هم که همه شما را می شناسند.

نه، همه بابام رو می شناسند. اگر من رو می شناختند که کارم زار بود. پدرم را در می‌آوردند.

پس شما چطور کارهایتان راحت راه می افتد و هر مجوزی که بخواهید می گیرید؟

وقتی کاری برام پیش می آد، به سازمان مربوطه اش مراجعه می کنم و پیش رییسش می رم و می گم آقازاده هستم و کارم راه می افته.

پس میشناسنتان که کارتان را راه می اندازند؟ اسم این پارتی بازی نیست؟

من رو که نمی شناسند، بابام رو می شناسند. بذارید یه مثال بزنم. اگه یه بنده خدایی بیاد پیش شما و بگه تو رو خدا کارم رو راه بنداز. اگه بتونید انجام می دید و هر کاری از دستتون بر می آد براش می کنید. درسته؟

بله، حتما.

باریک الله. من هم همین کار رو می کنم. اول می رم پیش کسی که همه کاری ازش بر بیاد و  بعدش به جای اینکه از خدا و پیغمبر مایه بذارم، صادقانه فقط اسم بابام رو می گم و اون انجامش می ده.

پسر شما هم آقازده می شود؟

اگر عرضه شو داشته باشه و بدونه کجا و کی از اسامی بطور صحیح استفاده کنه و شانس باهاش یار باشه، آره. کلا ما آقازاده ها استادِ بازی اسم و فامیلیم. کارمون رو خوب بلدیم.

آیا از آقازاده بودنتان راضی هستید؟

بله ولی مسئولیت سختیه و دقیق و ظریف.

برای باقی آقازاده ها توصیه ای ندارید؟

بهشون سلام میدم و توصیه می کنم از این نعمتی که دارند حداکثر استفاده رو بکنن چون سی چهل نفر بیشتر تو مملکت این پست رو ندارند و استفاده مفید نکردن از اون کفران نعمته و باید جواب پس بدن.

عامل موفقیتتان را چه می دانید؟

یک کلام والسلام: بابام.

ممنون از اینکه وقت دادید. فقط حالا که مصاحبه تموم شد. ببخشید آقازاده، خونمون یه قناصی داره که کلی واسم آب می خوره. می شه یه لطفی کنید، دستور بدید یا یکی رو ....

می دونید که من از پارتی بازی و این حرفها بدم می آد. اصلا کسی من رو نمی شناسه. خانم منشی این آقا رو راهنمایی کنید بیرون.

همان خانم وجیهه ای که قبلتر گفتم آمد و در را به نشانه اینکه من بیرون بروم باز گذاشت و من دست خالی و دست از پا درازتر آمدم بیرون. حیف آن همه پیگیری و تلفن زدن ها. خدایا شکرت.

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد تأملی

هفته شهدا

باسم رب الشهدا و الصدیقین

به مناسبت هفته شهدای دبیرستان مفید

دبیرستان مفید 63 شهید در دوران دفاع مقدس داشته است که همه ساله دانش آموزان و فارغ التحصیلان و معلمینش یک هفته را به یادشان گرامی می دارند.

دست نوشته ای ویرایش نشده:

سلام خدمت شما همیشه همرهان من

چند روز پیش داشتم در نمایشگاه راه می رفتم و در و دیوارها را نگاه می کردم و بوی خاک و گونی و نی ها را استشمام می کردم. وارد راهرویی شدم که دو طرفش را با شاخه های زرد نی پوشانیده بودند و عکس شما را با قسمتی از زندگینامه یا وصیتنامه هایتان به آنها آویخته بودند. سنِ تک تک شما را نگاه می کردم. 15، 16، 17 و ... 25. راستش را بخواهید لحظه ای باز، برگشتم به دوران تحصیل خودم در دبیرستان. آن هنگام که له له می زدیم تا هفته شهدا بیاید و باز برای شهدا کار کنیم. برویم نمایشگاه علم کنیم. خاکی شویم. به معلمها التماس کنیم که بگذارند بیشتر در مدرسه بمانیم و کار کنیم یا حتی شبها در مدرسه بمانیم. یک هفته تمام دنیا را بگذاریم کنار، درس را، بازی را، غذا را و ... و فقط با شما باشیم. در میان پرونده هایتان سرک بکشیم و با عکسهاتان صفایی بکنیم. اسمهاتان را حفظ کنیم. تاریخ تولد. دوره تحصیلی. تاریخ شهادت و عملیات و محل شهادت و دفنتان را. راستش را بخواهید دلم لک زده است برای آن ایام. ایامی که پاکتر از اکنون بودیم. پاکتر از هر موقعی که فکر کنید. به جرأت می توانم بگویم مثل خود شما. البته همیشه می خواستیم اینگونه باشیم. ایامی که در نمازهامان زار می زدیم و از خدا تنها درخواستی که داشتیم آن بود که همچو شما زندگی کنیم و بمیریم.

خودتان خوب می دانید و شاهید که هر چه دارم از شماست و این را نه از آن رو می گویم که غلوی کرده باشم. از آن روست که با تمام وجودم باورش دارم. من هر چه دارم از هفته شهدای مفید است. هفته ای که رنگ و بویی دیگر دارد از ایام دیگر سال. هفته ای که مدام در انتظار آمدنش هستم. بیایم مدرسه و باز در نمایشگاه کار کنم یا نمایشنامه بنویسم و یا تیاتری بسازم و یا بازی کنم. شرمنده رویتان هستم. امسال تنها کاری که توانستم بکنم آن بود که نمایشنامه ای بنویسم و با بچه های مدرسه کار کنم ولی افسوس که تمام نشد. تمرینات بچه ها آنقدر نبود که به کفایت مهیای اجرا باشد. ولی خود شاهدید که سعی شان را کردند و من نیز هم. باشد که سالی دیگر مهیا گردد.

روزگار غداریست این ایام. راستش را بخواهید می خواهم شکواییه ای را خدمتتان عرض کنم. چند وقتی است همرزمان و همسران شما می خندند به آمال و آرزوهای ما. آمال و آروزهایی که رنگ و بوی آمال و آرزوهای شما را دارد. باورتان نمی شود که به ریشخندمان می گیرند و مسخره مان می کنند. نمی دانم چه گذشته است به این مردمان. مردمانی که در کنارتان بوده اند و هم کیش و هم مسلکتان به شمار می رفتند و یا حتی تندتر از شما. کسانی که شاید روزگاری شما را نیز به خاطر کاستی اعمالتان مذمت می کردند. ولی اکنون نه تنها بدانها اعتقادی ندارند بلکه مدام دوره و زمانه را بهانه قرار می دهند. دوره و زمانه ای را که خود ساخته اند. دوره و زمانه ای را که خود میراث دارش بوده اند. باورتان می شود همسران شما فرزندانی –دختران و پسرانی- را تربیت می کنند که یا به اعتقادات شما پشت کرده اند و یا اعتقادات شما را فقط در تسبیح و سجاده می بینند. می دانم سخت است. مدتهاست که روح خداگونه اعمال شما دیگر در میان مردم نیست. از شما تنها اسامی ای بر سر در کوچه ها و خیابانها باقی مانده است. همه چیز در این دوره زمانه به عیار دنیا سنجیده می شود.

خودتان خوب می دانید که ما حاجتهایمان را هفته شهدا از شما می گیریم. با وضو وارد نمایشگاه می شویم. آخر، همان نمایشگاه ساده هم زیارتگاه ماست. هفته شهدا برایمان معنای دیگری دارد. رمضانی دیگر است. پنجشنبه هفته شهدا برایمان روز موعود است. برای خود شب قدری است.

یادم می آید دوران تحصیلم را. مسئول گروه شهدا بودم. اواسط هفته شهدا بود. به یکی از دوستان گفتم که من در مدرسه هر کاری انجام داده ام و هر فعالیتی کرده ام جز خواندن مقاله مراسم هفته شهدا. صدایم هم به درد این کار نمی خورد. صحبتم تازه تمام شده بود که مقاله خوان آن روز آمد پیش من. صدایش گرفته بود. به من گفت که من نمی توانم مقاله بخوانم تو به جایم می خوانی؟ راستش را بخواهید مانده بودم که چرا در میان آن همه از دوستان هم دوره ایمان که بسیار خوش صدا تر از من بودند، آمد و به من گفت؟ آن روز مقاله را من خواندم. دیگر کاری نبود که انجام نداده باشم.

دلم گرفته است. دلم گرفته است از خودم و روزگار. از روزگاری که جز نارو زدن کاری نمی داند. نزدیکترین هایت تو را تنها می گذارند. تنها شما مانده اید برایم. عزیزانی که هشت سال است مونسم بوده اید. هشت سال است که هر سال به انتظار هفته تان نشسته ام و در هفته به شوقتان به مدرسه آمده ام.

می خواستم بسیار گلایه کنم و شکایت بنویسم. ترسم از آن است که مجدد به ریشخند و تمسخر بگیرندشان.

شاید بگویند این هم دیوانه است. دیوانه ای که در گذشته زندگی می کند. دیوانه ای که .... .

اینها را گفتم نه از آن رو که غلوی باشد، از آن رو نوشتم که جز باورم نبوده است و باشد که همیشه اینگونه بماند.

هفته شهدا هم دارد تمام می شود و پنجشنبه باز روز موعود است. روزی که .... .

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد تأملی

رابطه مستقیم کمبودها و جمعیت ایران

یا حق

 

آموزش و پرورش بم با کمبود معلم روبرو است. (خبرگزاری جمهوری اسلامی)

دانشگاه هنر اصفهان در زمینه دروس تئوری رشته کارشناسی فرش با کمبود استاد روبرو است. (سایت اطلااع رسانی فرش ایران)

کمبود 120 هزار پرستار در بخش درمانی کشور. (تهران امروز)

مدارس قزوین با کمبود مربی بهداشت مواجه هستند. (خبرگزاری جمهوری اسلامی)

نماینده مردم زاهدان در مجلس شورای اسلامی گفت: سیستان و بلوچستان در تامین و اسکان پزشک متخصص با مشکلات جدی مواجه است. (خبرگزاری جمهوری اسلامی)

بیمارستانهای ایران با کمبود مهندس پزشکی مواجه اند. (خبرگزاری مهر)

یکی از مشکلات اساسی بسیاری از شرکتهای طراحی وب ایران کمبود مدیر فروش تخصصی در این حوزه است.Iran SEO) )

وی از مشکلات کتابخانه‌های مدارس شهر تهران را کمبود نیروی انسانی متخصص ذکر کرد و گفت: اکثر مدارس شهر تهران دارای کتابخانه هستند اما کتابدار متخصص ندارند. (خبرگزاری جمهوری اسلامی)

به دلیل کمبود راننده پایه یک، اتوبوس های جدید در پارکینگ اتوبوسرانی خاک می خورند. (روزنامه حمایت)

ما با کمبود آهنگساز برای گروه نوازی نی مواجه هستیم. (خبرگزاری مهر)

اگر هر روز روی میزتان چنین بولتنی را قرار دهند و ساعتها بنشینید و فکر کنید که چه باید کرد، شما نیز بدین نتیجه می رسید که دیگر:«دو بچه کافی نیست.»

برای اینکه تمامی این کمبودها برطرف شود بهترین راه آن است که بچه بیشتر زاده شود و برای برطرف کردنشان با انجام کارهای کارشناسانه بدان نتیجه رسیده اند که ایران باید تا 120000000 آدم جمعیت داشته باشد.

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد تأملی

طالع نحس

یا حق

ترجمه کردنش چندان راحت نبود ولی داستان طنز خوبی بود که به دلم نشست. کلی هم حرف داشت . کلی هم معرفت. شاید بعدتر مطالب دیگری نیز از این نویسنده ترجمه کردم. طنز نوشته های ترکیه ها هم عالمی دارد برای خودش. ولی نزدیکترند به فرهنگ ما و قابل فهمتر. مطلب زیر، ایضا، بدون شرح است!

طالع نحس

حالا که همه جا تاریک شد و من چند لحظه ای وقت دارم می خواهم برایتان مطلبی را بگویم که تقریبا مرور زندگی شخصی ام است. راستش را بخواهید من همیشه از زندگی ام راضی بوده ام ولی این دلیل نمی شود که حتما زندگی ام تماما شیرین بوده باشد.

من در یکی از روستاهای توابع ایقدیر (شرق ترکیه) به دنیا آمدم و از همان ابتدا طالع نحسی به پیشانیم خورد ولی من ناراضی نبودم. مادرم سر زا عمرش را داد به شما و خدا را شکر که این اتفاق برایش افتاد چون وقتی به دنیا آمدم چشمانم سبز بود و متاسفانه نه پدرم و نه مادرم چشمان سبزی نداشتند و همان بدو ورودم به این جهان مرا متهم به حرامزادگی کردند و کلی لعن و نفرین به روح مادر بیچاره ام. سالگرد تولدم بود و کم کم حرامزادگیم داشت فراموش می شد که آفت کل مزرعه مان را زد و پدرم برشکست شد. حالش خوب بود. شش ماهی هم می شد که ازدواج کرده بود با یک دخترک چشم سبز 15 ساله. نمی دانم چه طور شد که افتاد به دام اعتیاد و مدام می کشید. بعد از دو سال اعتیاد مرد و من ماندم و زن پدرم و دخترش که تازه به دنیا آمده بود به نام سلما. بچه شیرینی بود. 10 سالم بود که زن پدرم با مردی ازدواج کرد که دو پسر داشت و دو دختر. دختر کوچکترش که آلما بود سه سال از من کوچکتر بود. از همان اول مهرش به دلم افتاد و عاشقش شدم. 16 سالم که شد حصبه زن پدر و آلما را از من گرفت. یک چشم من هم کور شد و سلما هم کر. تا اینجای زندگی راضی بودم . گلایه خاصی نداشتم و شاکر خدا بودم و هستم. 18 سالگی عاشق دختری شدم چشم آبی راستی یادم رفت بگویم که هر چه سنم بیشتر می شد رنگ چشمم سیاهتر می شد و تازه در سن 20 سالگی آن تهمت بزرگ را از دامن مادرم پاک کردم و دکترها گفتند که یک جهش ژنتیکی باعث شده که رنگدانه چشمم تغییر رنگ دهد و تازه از تهمت حرامزادگی هم خلاص شدم البته تا آن موقع دو سال بود که با گوندوز ازدواج کرده بودم و ذاتا دیگر حلالزاده بودم. راستش را بخواهید بعد از دوسال رابطه زناشویی و کلی دوا و درمان بچه دار نشدیم و از هم طلاق گرفتیم. دو ماه نگذشته بود که از دختری خوشم آمد و بعد از کلی عجز و التماس بعد از سه ماه دیگر با هم ازدواج کردیم. پدرش مخالف بود ولی به خاطر دخترش رضایت داده بود. روز عقدمان بود که گوندوز با شکم بر آمده آمد مجلس عقدکنان و گفت که حامله است و آن بچه من است. عقد به هم خورد و شدم سنگ روی یخ. راستش را بخواهید خم به ابرو نیاوردم و خدا را شکر کردم. دو ماهی هم از گوندوز مراقبت کردم تا بچه به دنیا آمد. البته هیچ وقت نفهمیدم که چرا گوندوز آنقدر دیر به من اطلاع داده بود ولی به هر جهت بجه به دنیا آمد. فکر می کردیم تمام دنیا را به ما داده اند و ما خوشبخترین زوج روی زمین هستیم تا وقتی که بچه را بغلم دادند. خدا را صد هزار مرتبه شکر. کلا من اهل شکایت نیستم و نه آنموقع شکایت کردم و نه الان می کنم. پسرمان یک دست نداشت و پاهایش هم عجیب غریب بود. کلی هزینه فیزیوتراپی کردیم تا پاهایش درست شود و تقریبا کل زندگی مان را صرفش کردیم یک سال فیزوتراپی باعث شد تا بتواند در دو سالگی راه برود و واقعا خدا را شکر می کردیم. تا آن روز که گوندوز داشت اتو می کرد. دلم برایش تنگ شد و عشقم گل کرد و از سر کار به او زنگ زدم وقتی صحبتمان تمام شد فهمیدیم که پسرمان از سرجایش راه افتاده و اتو را چسبانده به صورتش. بردیمش دکتر. سوختگی درجه سه بود. یک هفته بیشتر دوام نیاورد و دو هفته بعد از راه رفتنش مرد. باید بدانید که رضایتم به جای خود باقی بود. گفتم دو روز زندگی ارزش عجز و ناله ندارد. ولی گوندوز حالش خیلی بد بود و مدام هزیان می گفت. دکترها قرص اعصاب تجویز کردند. سالگرد ازدواجمان برایش یک گردنبد و یک سبد گل خریدم و رفتم خانه. می خواستم سورپرایزش کنم ولی او پیش دستی کرده بود. وارد خانه که شدم دیدم که از سقف خانه آویزان شده. او خودش را دار زده بود. نامه ای هم برای من گذاشته بود و گفته بود که دیگر تحمل زندگی را ندارد و آن پسر هم پسر من نبوده و از رابطه نامشروعی با مرد دیگری به دنیا آمده بود. راستش را بخواهید ناراحت شدم ولی راضی بودم. زندگی است دیگر باید تمامش کرد. دیگر 25 سالم بود. تا 30 سالگی را هم مجرد گذراندم و بالاخره با بیوه زن 40 ساله ای ازدواج کردم آن هم عاشقانه و رومانتیک. کلی برای هم می مردیم. بچه دار هم نشدیم چون من عقیم بودم. البته عقیم شده بودم آن هم بخاطر کارم. من در یک کارخانه تولید سموم شیمیایی کار می کرم و آن هم اثرات همان بود. اصلا ناراحت نشدم و راضی بودم. 34 سالم بود که سرطان گرفتم و 35 سالگی مردم. البته راضی ام و شکایتی هم ندارم حتی وقتی کافور در غسالخانه تمام شد و در نهایت قبرم هم کوچک بود که به زور مرا در آن چپاندند هم چیزی نگفتم ولی دیگر دارم دیوانه می شوم چون زانویم می خارد و من نمی توانم آن را بخارانم. خدایا شاکی ام. بابا دیگه صبرم تموم شده. نمی تونم دیگه دووم بیارم. ای هوار ای داد. دِ بیاین سوالاتونو بپرسید ببرید من رو. اصلا ببرید جهنم دیگه خسته شدم. بابا من شاکیم . ....... ...

جمال اَرکوت

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد تأملی

در باب ذات نسوان

یا حق

یکی از دوستان می گفت که قبل بعضی از مطالب باید غسل کرد و شهادتین گفت و در بوق کرد تا شاید دیگران تو را تکفیر نکنند.
مقاله زیر انتقادی است به بعضی از دیدگاه های نادرست نسبت به بعضی مسائل که امید است کسی توهین یا هتک حرمت تلقی نکند که شاید این انگ ها تا حال به ما نچسبیده باشد. من بعدش را خدا داند.
گاهی وقتها بعضی تصورات را مو شکافی کنی و نوعی دیگر بیان کنی خودش طنز است. مگر طنز فقط برای خندیدن محض است؟ کمی هم افلا تعقلون لازم است!
ولی عجالتا اشهد ان لا اله الا الله الواحد القهار الرحمن الرحیم الغفور.

سلسله مقالات میلینیسم (متضاد فمینیسم) ۱

هر چه در این موضوع اندیشه کنی و فسفر بسوزانی یا مغز خویش با مغز ابنای بشر ممزوج کرده و شور کنی و خلایق به هزار ترفند و شامورتی بازی من جمله مسابقه و همایش و اجلاس و قس علی هذا بر سر شوق و ذوق آوری تا اندکی از آن بالاخانه ملوکانه کار کشند که ذات نسوان از چیست و کیست و کجاست و چه خواهد شد؟، همه انگشت تحیر به دندان گزیده و چون چهارپایان در گل فرو رفته، می مانند در خلقت این مخلوق عجیب که از جانب باری تعالی حضرت حق ساتع شده است و بدان که راه به جایی نخواهی برد الا ترکستان.
حالی که این سوالات مطرح شد و ذهنها را به جست و خیز وا داشت باید برآن شد که پاسخی درخور برایش جست. حال واقعا ذات نسوان از چه جنس است و چیستند یا کیستند این خلایق؟ در این باب اقوال بسیار است و سلایق خروار خروار و در چیستی و کیستی شان هزاران فلسفه بافته و بعدد ما لا احاط به کتابها نگاشته که از مخیله مخاطبان فراست و صبرشان ایضا اندک.
وانگهی عده ای گویند که اول زن عالم امکان از اضافات گل آدم ابوالبشر است که حق تعالی به هنگام تجسم آدم و قبل از نفخ فی الطین نعوذا بالله اندازه و مکیال از کف داده و در ورز دادن سرشت، آب و گل اندکی فزونی داشته و عاقب‍ة الامر مقداری گل مانده که به حکم قول خویش که می فرماید:«لایحب المسرفین» و چنان که حرف مرد یکی است(وانگهی در جنسیت حق تعالی تشکیک بسیار است و ایشان لاجنسند) باقی گل برای خلقتی مجدد همت گماشت و بدین سان زن بیآفرید.(حال آنکه مجدد آب و گل افزوده شده یا همان کفایت می کرده و به اندازه خلقت نخست، وقت صرف شده یا خیر؟ بماند که آنچه را که عیان است چه حاجت به بیان است)
عده ای نیز هم قول اند بر آنکه حوا، اول زن عالم هستی، از جنس دنده آدم است و زن قهرا مخلوق جناق مرد است و این بازی است میان جل جلاله و مخلوقش آدم که از همان ابتدا به حکم تنهایی طرفین براه افتاده است و حکما به علت وجود جناق و شکستن آن «یادم تو را فراموش» بوده است. در این میان باری تعالی همان تکه را که از آن خویش بوده را مبدل به زن نموده تا در آینده بدان، بر جنس مرد مظفر گردد.
بدین سان شد که هر گاه به حکم احتیاج (البت فلاسفه می گویند: خریت بخوانید) مردی عزم تاهل می کند و بدان توهم دچار می گردد که باید همدم و ندیمی از جنس مخالف بستاند و در سرخوشی و مستی و خماری زودگذر این بزم هزار خط و خال دچار می گردد، آنگاه احد صمد آن جناق به مرد باز می گرداند و جنس مذکر غافل از کرده خویش آن را گرفته و نمی گوید «یادم». و همان جاست که قهار جبار همیشه مظفر ندایی از عرش کبریایی خویش ساتع می سازد و اجمعین ملایک هم قول می گویند: «یادم تو را فراموش».
مرد به خود لرزیده و تازه دو هزاریش می افتد که چه خبطی کرده ولی چه چاره که آب بر جوی رفته است و این بازی را مجدد مخلوق به خالق باخته و این سنت الهی به گواه تاریخ دوباره عجز مخلوق را قطعی می سازد. وانگهی مرد دست از پا درازتر خاطر خود بدین سان تسلی می دهد که مست بودم و بر انسان مدهوش تکلیف روا نیست. وای بر این ترمیدور ضاله.
بر صحت و سقم این دو قول تردید و شک بسیار است وانگهی قاطبه ذکور بر آنها متفق القول اند.
 عده ای نیز ضاله‌ی خودفروشِ اجنبی پرستِ گولِ استکبار خورده‌ی ضِ ضِ حکم به برابری و مساوات و هزار و یک بامبول مختلف الالوان داده اند که خداشان هدایتشان کناد آمین.
این مقاله رسالت فخیمه جنس ذکور است در میان چندین هزار مقاله که مدام کوس «النسا افضل المخلوقین» را به صدا در می آورند که بگوید «اعرفوا النسا خیرا» نه آنکه «النسا اذل المخلوقین». و این مجالی است تک ورقی در این عالم لا یتناهی با شعار همیشگیمان که در زیر می آید (تفسیر و تاویلش بماند برای آتیه):

مردان از دامن زنان به معراج می رسند.    امام(ره)

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد تأملی

نرگس و روابط دیپلماتیک

یاحق

هیچ کس نمی تواند تاثیرات و تبعات مثبتی که سریال نرگس در سطح جامعه به بار آورده است را منکر شود. مخصوصا آموزه های انرژیکی که در جای جای سریال به صورت ماهرانه و زیرکانه ای جاسازی شده است که بسان تار و پودی می مانند که نمی توان آن دو را از هم تشخیص داد و هر یک بدون دیگری معنایی ندارد.
تشعشعات این سریال پا از حد و مرز این مرز و بوم گوهربار فرا نهاده و در روایط دیپلماتیک ما هم تاثیر گذاشته است. در این مورد گزارش زیر به دست ما رسیده است.

کوفی عنان بعد از حضور در تهران و استقبال دکتر احمدی نژاد به کاخ ریاست جمهوری رفته و بعد از خوش و بش و احوال پرسی مرسوم مستقیم سر اصل مطلب رفت و راجع به مواضع ایران در مورد انرژی هسته ای صحبت کرد. دو طرف بعد از کلی بحث و جدل به نتیجه نرسیدند تا ساعت ۱۰:۴۵ شب فرا رسید. تمامی اعضای حاضر من جمله رییس جمهور و کوفی عنان سکوت کرده و به تلویزیون خیره شدند. بله سریال پر بیننده نرگس شروع شد. ابتدا کوفی عنان هاج و واج مانده بود که چه کند ولی بعد از مدتی او هم مجذوب سریال شد. ....

(........... سریال نرگس .............)

ساعت ۱۱:۳۰ شد و همه به سر کار خود باز گشتند. کوفی عنان که بسیار تحت تاثیر سریال قرار گرفته بود زیر لب ذکر گرفته بود و مدام «انرژی هسته ای حق مسلم ماست» را زمزمه می کرد و متعاقبا بدون هیچ حرف اضافی ای حق را به ایران داده و بسیار با رییس جمهور همدردی کرد.
کوفی عنان: درک بهتری از مواضع ایران در زمینه پرونده هسته‌ای بدست آورده ام

در راستای همین بحث عنان متعهد شد که حتما بهروز را به ایران بازگرداند.
بر علیه شوکت قطعنامه ای در شورای امنیت صادر کند (قطعنامه ۱۷۰۳)
جایزه نوبل صلح را امسال به نرگس دهد.
او اذعان داشت که نمی تواند برای آقای سعیدی کاری کند و کاملا از این جهت متاسف است ولی قول داد که حتما برای برنامه های آتی از شرکت آقای سعیدی برای همکاری با آژانس استفاده و از ایشان راهنمایی بگیرند.

بعد از جلسه که کاملا اهداف را به دنبال داشت عنان به سازمان ملل زنگ زد:

U Mammad? Earth is on middle of your head with your frogy eyes. this whole U came in this country but don't understand that they have a REAKTOR in tehran Uni.  ?  They rubbed jam on your head Unsolved. Truthly I stay 2 or 3 days in here until finished Narges. don't work? Ya Ali.

ترجمه تحت اللفظی: تویی ممد؟ خاک تو فرق سرت با اون چشای وزغی ات. اینهمه اومدی تو این مملکت نفهمیدی یه رآکتور هم توی دانشگاه تهران دارن؟ سرت رو شیره مالیدن بیچاره. راستی من یه دو سه روزی می مونم تا این نرگس تموم شه. کاری نداری؟ یا علی.

به این ترتیب نرگس باز به دادمان رسید و این شیر زن حتی مشکل هسته ای ما را نیز حل کرد.

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد تأملی