۴ مطلب در بهمن ۱۳۸۵ ثبت شده است

شب پنجم: فدایی

یا حق

مدتی است که جای ضمیرها با هم عوض شده اند. او ها همه تو شده اند و تو ها همه او. پس ای تو! تو دیگر همه کس و همه چیز من خواهی بود و ای او! جز چند شب دیگر با من نخواهد ماند و نخواهد بود.
چرا آمدی؟ مگر قرار نبود، بمانی و فقط نگاه کنی. و الآن سرت را گذاشته ای روی سینه ام و دستان کوچک را ... . دیگر نمی بینمشان، آن دستهای کوچک حنا بسته را. آخر او شما را سپرده بود به من و من آیا امانت دار خوبی بوده ام؟ تو را نیز می فرستم، پیشتر از خود، به سوی او. مدتهاست که انتظارت را می کشد، ای فدایی من.
فدای لب تشنه ات شوم. کمی آب می نوشم. سیگار گلوی آدم را خشک می کند. آن هم وقتی ته سیگار یکی بشود، آتش دیگری. آتشی که تا عمق جان می رود و می سوزاند. احرام بسته ام که بشکنم و بسوزانم. بشکنم تمامی پیکره ها را و بسوزان همه شمایل ها را. حتی همان را که از من کشیده بود. و فقط پیکره ای را باقی گذارم. آنی را که مسبب تمامی این مصیبت هاست و بسوزانند مرا.
آیا تو با من خواهی بود؟ ولی اینبار دیگر خواهم سوخت و خواهم فهمید. همانطور که انتهای کبریت نیم سوخته ای دست را می سوزاند و تو می فهمی.
می دانم که طاقت دیدن این مصیبتها را نداشتی. آمدی که کمکم کنی. تنهایم نگذاری. آمدی بگویی ... . دیگر هیچ نگو. فقط چشمانت را ببند و آرام آرام با من بگو و زمزمه کن : اشهد ان لا اله الا الله، اشهد ان محمد رسول الله و .... تو را می فرستم سوی او که او تو را به من سپرده بود.
ذره ذره او را با این سیگارها دود می کنم و خاکسترش را می سپارم به باد و از خاکسترش تو را متولد می کنم. و تندیسی می سازم از تو و خود را قربانی ات می کنم. سرفه هایم دیگر دارد امانم را می برد. چرا نمی رسد؟ کی باید بیتوته کنیم؟ کی باید بتراشیم سرهایمان را و خون بریزیم؟ آخر اینجا خون ریختن مباحات دارد.
و از او پیام آمد که این دومین قربانی من است در راه تو و بدان که امانتم را نیکو داشتی و بسویم نیکو باز فرستادی. کاش من نیز بودم و خود را فدایت می کردم.

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد تأملی

شب چهارم: بانو

یا حق

باید امتحان کنی. باید سیگاری را خاموش کنی کف دستت تا بفهمی چه می گویم. ناگهان تمام حرارت بدنت جمع می شود در میان دستت. شروع می کنی به لرزیدن و گویی که آب سردی را ریخته باشند به پیکرت. کاش می توانستی امتحان کنی. کاش اینقدر از سیگار بدت نمی آمد. او هم بدش می آید. مطمئن باش ترکش خواهم کرد. هنوز شش شب مانده است. یک روز ظهر ترکش می کنم. نه به خاطر تو. فقط به خاطر او. قول داده ام. شرط کرده است و شرطی دیگر که هر جا رفتم او را هم با خودم ببرم و تو شرط کرده بودی هر جا بروم، بیایی با من. ولی نیامدی.
هر جا رفتی او هم آمد و به خنده ات خندید و به گریه ات، گریست. راستش را بخواهی اصلا به عشق تو نفس می کشید ولی تو گذاشتی و رفتی و او ماند و هزار و یک... . تو باید می رفتی و او باید می ماند، می دانم. آن همه را چه کسی باید رتق و فتق می کرد؟ شرط کرده بود. قول داده بود.
 و تو قول دادی که شمایلی از من بکشی. گفته بودی، می توانی. تابلوهایت را نشانم دادی. کشیدی و هرگز به من ندادی. گفتی گناه دارد شمایلت را ببینند.
نمی دانم چه کردی با آن. ولی هرگز از یادش نرفتی. شاید شمایلی نداشت ولی مدام تو مقابل دیده گانش ظاهر می شدی و می دیدت.
ما رأیت الا جمیلا. می دانم که زیبا کشیدی اش. زیبا و جوانتر از من. بیا و قولی بده به من. بیا و قول بده که آن روز شمایل را به آتش بکشی. کاش می توانستی سیگاری روشن کنی و تابلو را با آن آتش بکشی. و من را و خاطراتم را و هر آنچه که ... . آن روز من در مکان امنی خواهم بود و تو فرسنگها فاصله خواهی داشت با من، و او نیز شاهدمان خواهد بود. و من و او با هم خواهیم رفت. این را هم بکش. من و او را و آسمانش را قرمز کن. کاش آن شمایل را می دیدم. می دانی که، مدتی  است، نمی توانم به آینه نگاه کنم.

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد تأملی

شب سوم: خرابات

یا حق

راستی، باورت می شود که حتی یک برف را هم با هم تجربه نکردیم؟ و برف می بارد و همه جا را سفید می کند. حتی ته سیگارهایی را که ریخته ای جلوی پایت را می پوشانند و شعله اش را می کُشند و فقط جایشان می ماند در برف. گفته بودی، بچگی هایت کفشها و جورابهایت را در می آوردی و می رفتی توی چمنها. دوست داشتی خیسی چمنها بخورد به پاهایت و خنکشان کند. کفشهایت را در می آوری و می روی توی برف و راه می روی. جای پایت چقدر کوچک است به جای پاهای کودکان خردسال سه، چهار ساله می ماند. آرام آرام می دوی. می دوی و برفها آب می شوند و خاکستر می ریزد روی زمین. چرا اینقدر این ماسه ها داغ اند؟ مگر نمی دانند که پاهایت می سوزند. و تو می دوی در بیابان و لباست آتش گرفته است و از گوشهایت خون می چکد. و خاکستر لباست جا می ماند روی برفهای آب شده.
خاکستر سیگارم را می تکانم روی برفها و آب می کند و می رود پایین. پایین و پایین تر. در انتهای ذهنم و می سوزاند. باید مراقب باشم که آتش، نگیرد به لباس احرامم.
بیا عزیزکم. بیا و بنشین روبرویم. کلی برایت صحبت دارم. بیا و بنشین تا برایت قرآن بخوانم: یا ایتها النفس المطمئنه، ارجعی ... و تو گریه می کنی. نترس، گُلکم. تو را هم با خود خواهم برد. کمی صبر کن. آمده ام که تو را ببرم. ببرم نزد خودم. بیا دخترکم. می دانم که بی من دیگر نای زندگی را نخواهی داشت. بیا تا راحتت کنم از این ...
راستی کسی نمی داند که چرا اینجا خون ریختن مباحات دارد؟
من نیز آمده بودم تا تو را با خود ببرم و تو نیآمدی. ترسیدی. مدام برایم بهانه چیدی. هر چه را که برایت گفته بودم به ریشخند گرفتی و باز حرفهای خودت را گفتی.
دیگر باید برویم، طفلکم. وقتش است. این خرابه را بگذار به حال خود. این مردمان را نیز هم. اینها لیاقت تو را ندارند. بیا. فادخلی فی عبادی و ادخلی جنتی.
هوا سرد شده است و با این برفی که می بارد، دیگر باید به فکر سر پناهی باشم. من می روم. می روم به مکانی گرم. به مکانی امن. شاید برایت نامه ای نوشتم و شاید هم نشانی ام را برایت فرستادم. نمی دانم. نمی دانم این خرابه چه چیز دارد برای دلخوش کردنت. پاهایم یخ زده اند. جورابهایم را و بعدتر کفشم را می پوشم. باید بروم و سیگار بخرم. فقط یک نخ برایم مانده است.

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد تأملی

شب دوم: پیام آور

یا حق

در می زند. در را باز می کند. می گوید:«بیا برویم. بیا و با من باش.» می گوید معذور است، نمی تواند. اسبش را، شمشیرش را و زره اش را پیشکش می کند. اما او خودش را می خواست. می خواست با او باشد. همراهش و در کنارش.
من او را دوست می دارم و تو را بیشتر از او. تو را می خواستم چون همانی بودی که تمام عمر فکر می کردم باید با من باشی ولی نیامدی. چقدر دنیا غریب است. چرا همه چیز وارونه پیش می رود؟ او را دوست می دارم بر حسب وظیفه. باید دوست بدارمش و الحق که لیاقتش را دارد ولی تو نه. نداشتی . لایق دوست داشتن نبودی. من نه اسب می خواهم و نه شمشیر و زرهی. باشد، می روم.
راه بسیار است برای رفتن. کفشهایم را در می آورم. باید پاهایم سردی آسفالت خیابان را حس کنند. بدن گُر می گیرد. راستی مکان امن از کدامین سو بود؟ سیگاری می گذارم گوشه لبم. هوا سرد است. فقط هشت روز دیگر برایم مانده است. چقدر زود می گذرد این ایام. باید دنبال قربانی باشم. وقتی نمانده است.
قول می دهم. به تو قول می دهم که فقط تا عاشورا بکشم. و دیگر کنارش خواهم گذاشت. دیگر دردی نیز نخواهم کشید. همه چیز را تمام خواهم کرد. قول می دهم. فقط بگذار برسد آن روز. به ضربه یک شمشیر همه چیز را بسمل می کنم.
شاید من پیام آور خوبی نبوده ام برایت. ولی بدان که تونیز لایق نبودی. پیامم را نشنیدی. و مرا فروختی به ناچیزی. دیگر وقت رفتن است. چقدر بلند است اینجا. حتما ایستاده ای آن پایین و منتظری. چقدر کوچک شده ای. همه چیز کوچک به نظر می رسد از این بالا. دیگر فقط یک حرکت شمشیر تکلیف مرا مشخص خواهد کرد. به او بگویید نیاید. اینجا لیاقت او را ندارد.
و من پرواز می کنم. بی بال و بی سر به امید سجده ای بر خاک و حتما تو می ایستی بالای سر جنازه بی سرم. شاید هم چند قطره اشکی بریزی.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد تأملی