۲ مطلب در خرداد ۱۳۸۴ ثبت شده است

چهار سال بعد و انتخابات

 

«چهار سال بعد در این ایام»

 

چهار سال بعد در این ایام هاشمی به علت شرط سنی دیگر نمی تواند در انتخابات شرکت کند.(توفیق اجباری). البت اگر تا آن موقع قانون اساسی تغییر نکرده باشد و قانون همان چهارسال قبلی باشد. در این ایام احتمالا پست جدیدی در نظام در حال تعریف شدن، است.

 

چهار سال بعد در این ایام از تاریخ انقضای هوای تازه گذشته است و به هوای بودار تبدیل شده است و احتیاج است که این کپسول هوا عوض شود. یک ماهی است که شورای هماهنگی تشکیل شده است. تا این لحظه همه کاندیداهای اصولگرا به نفع یکدیگر در صحنه باقی مانده اند ولی باز گزینه برتر همان لاریجانی است. البت روی ضرغامی هم در حال شور هستند.

 

چهار سال بعد در این ایام یه علت بالا رفتن قیمت ها نسبت به چهار سال قبل خود قیمت البسه قالیباف معادل 745000 ریال شده است. در تبلیغات او نوشته اند «سردار خلبان رییس جمهور دور نهم انتخابات دکتر محمد باقر قالیباف». تا آن هنگام چون شعار« ایران برازنده ایرانی» محقق شده، شعار «ایران برای غیر ایرانی، هم» را سر می دهد تا از خارجی ها هم رای جمع کند. به علت جوانگرایی سن بازنشستگی از 50، 60 سال به 25 سال تقلیل پیدا می کند و برای نشان دادن اقتدار دولت تمام ماشینهای دولتی بنز الگانس می شود البت بدون آژیر.

 

چهار سال بعد در این ایام مردم آخرین فیش 500000 ریالی خود را در دست دارند و در صف بانکها منتظر وصول آن هستند. کروبی و مشاورینش روی طرح جدیدی کار می کنند که مردم علاوه بر مبلغ تعیین شده مقداری قند و شکر، شیر خشک و یک بسته پوشک هم از بانکها دریافت کنند.

 

چهار سال بعد در این ایام احمدی نژاد در سازمان ملل نشسته است و می خواهد جورابهای خود را در بیاورد البت منوط به آن که تا آن موقع ترور نشده باشد. در خانه هر ایرانی یک آبسرد کن نصب شده است و دیگر هیچ زن و مرد عذبی در خیابانها وجود ندارد. تمام حکومتهای جهان به حکومت اسلامی تبدیل شده اند و دیگر به سازمان ملل می گویند سازمان کنفرانس اسلامی. و شعار جدید او «شد چون ما کردیم» بر تمام تبلیغاتش نقش بسته است.

 

چهار سال بعد در این ایام محسن رضایی با خانواده و پسر تازه از فرنگ برگشته اش دور سفره نشسته اند و دیزی می خورند. همه جا امن و امان است. قدس آزاد شده است و دیگر اسراییل و آمریکا از روی نقشه های جهان محو شده اند. دیگر شیخ نشینها نه تنها ادعایی نسبت به جزایر سه گانه ندارند بلکه بحرین و قطر هم مال ماست. در آخرین شماره مجله نشنال جغرافی نام جدید «خلیج رضایی» درج شده است و کسی هم اعتراضی ندارد.

 

چهار سال بعد در این ایام نمی توان گفت مهر علی زاده چه حال و وضعی دارد زیرا که شرایط آن کاملا منوط به بازی ایران در جام جهانی آلمان 2006 است. ولی می توان گفت یک سال بعد در این ایام مهر علی زاده و تمام کابینه روی صندلی های استادیوم نشسته اند و بازی ایران را تماشا می کنند و هم زمان برنامه بودجه را هم می بندند.البت می توان گفت حتما تا چهار سال بعد در این ایام او چهار سال است که در قلب مردم جا خشک کرده است.

 

چهار سال بعد در این ایام برای افزایش مشارکت عمومی باز معین رد صلاحیت می شود. و اگر نشد باید صبر کنیم ببینیم آلبوم جدید داریوش چیست تا شعار انتخاباتی او را پیدا کنیم.

 

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد تأملی

ما تو موزه نیستیم. ما هنوز زنده ایم. ما کمونیستیم

چند وقتی است که جنبش دانشجویی کمونیستی در دانشگاه ها بسیار فعال شده است. تقدیم به این دانشجویان مبارز:

 

«ما تو موزه نیستیم. ما هنوز زنده ایم. ما کمونیستیم»

 

من یک کارگر ساده ام. بماند چکاره ام و کجا کار می کنم. شاید بعدها گفتم. در همان حد بدانید که گل آقای مرحوم به امثال من می گفت قشر آسیب پذیر حال هر چه می خواهید خودتان اسم بگذارید. ولی همان بس که بعد از کار و قبل از اینکه بروم خانه می آیم اینجا. حالا اینجا کجاست عرض می کنم. اینجا قهوه خانه یا چایخانه یا دیزی سرا یا خودمانی تر قلیانی ایران است. حالا اینکه کجاست باز بماند. شاید باور نکنید ولی هیچ چیزی به اندازه اینجا به من آرامش نمی دهد. نمی خواهم بد آموزی داشته باشد ولی من آدم رک و راستی هستم. هر جور آدمی که فکر بکنید توی این مملکت وجود دارد یک سری به اینجا می زند. محض حتی یک چای خشک و خالی. نزدیکی اینجا بازار، چند وزارت خانه، یک دانشگاه ملی، یک دانشگاه آزاد، یک دانشگاه غیر انتفاعی، چند ارگان مهم حکومتی، شش هفت تا بانک اعم از خصوصی و دولتی قرار دارد و هر چه که فکر کنید. زیاد به خودتان زحمت ندهید هر چقدر که نقشه تهران را زیر و رو کنید و با خط کش و پرگار به جانش بیافتید و شمال و جنوب جغرافیایی را اندازه کنید اینجا را پیدا نخواهید کرد. مگر آنکه با خودم بیایید. زیاد از خودم و اینجا گفتم. برویم سر اصل مطلب.

نشسته بودم سر جای همیشگی خودم کنج قلیانی ایران. پسر جوانی با یک کلاه کج که به سر گذاشته بود وارد شد و نشست نزدیکی های من. از همان کلاه هایی که آدم های هنری یا نقاش می گذارند البته این یکی آن را کج روی سرش گذاشته بود. موهایش هم کمی بلند بود و پشت مویش از زیر کلاه بیرون زدن بود و گردنش را پوشانده بود. ته ریش داشت و سبیلش کمی از ریشش بلندتر بود. قیافه اش آشنا می آمد. مشخص بود که دانشجوست. ولی یادم نمی آمد کجا دیده بودمش.

دست کرد توی کیف دوشی اش و یک سیگار به چه کت و کلفتی را در آورد و گذاشت گوشه لبش. لبش پایین افتاد. کلفتی سیگار به کلفتی نی قلیان بود آخر. سگار را روشن کرد و پوکی به آن زد. دود را حلقه کرد و داد بیرون. دود بالای سرش را گرفت. دستش را گذاشت روی پیشانی اش و رفت توی فکر. اینجا بود که یادم افتاد کجا دیده بودمش. عکسش را روی یکی از کتابهای آموزش آرایش دیده بودم. توی انقلاب که رد می شدم پشت ویترین کنار یکی از همین کتابهای آموزش آرایش کتابی را دیدم که روی جلدش عکس یکی مثل همین جوان بود با همین سیگار و کلاه و سبیل و ریش و فیگور. از همین کتابها که چگونه پوستمان را لطیف نگاه داریم یا پوست شاداب یا چگونه زیبا شویم یا هزارو یک اسم دیگر. بیشتر از همه اینها برایم جالب بود که کتاب آرایشی هم برای مردها هم آمده است. روی جلدش هم عکس یک سبیل را گذاشته اند. پیش خودم گفتم آخر الزمان که می گویند همین است ها. آخر نگذاشته بودند عکس یک سه تیغه تر و تمیز  را بگذارند. از همه جالبتر نام کتاب بود. چه گوارا. آخر کجای این گوارا بود. اصلا مگر آبّ است یا عسل که گوارا باشد. اگر اینطور باشد پس من زلالم. چه زلال.

حاج اصلان که دود را دید- حاج اصلا رییس قلیانی است و پشت دخل می نشیند- جلو آمد و گفت:«اینجا جای سیگار کشیدن نیست. سیگار می خوای، کاپی شاف»

جوان گفت:«کافی شاپ واسه سرمایه داراست. اومدم اینجا بین قشر کارگر باشم.»

و بعد سر سیگارش را خاموش کرد و گذاشت داخل کیفش و چای خواست.

گفتم:«شمام کارگری؟ منم کارگرم. حتما نقاش ساختمونی. خدا قوت»

گفت:«کارگر نیستم ولی مدافع شمام. چرا ساکت نشستید؟ نمی خواین کاری بکنید؟»

گفتم:«ایشاالله فردا صبح. امروز کارم تموم شده. چه قدر کار؟ روزی 8 ساعت. ماشین که نیستیم آدمیم.»

گفت:«پاشید انقلاب کنید. حق و حقوقتون رو بگیرید»

گفتم:«مگه سر برج رسیده؟... نه بابا هنوز یه هفته مونده. می رم می گیرم. مگه خرم که نگیرم؟ پس واسه چی کار می کنم.»

گفت:«منظورم حق و حقوق واقعیتونه ... از همین سرمایه دارا...پولدارا.»

گفتم:«آره دیگه. از همین پولدارا. کارفرمای ما هم خیلی پولداره. یه ویلا تو شمال داره. چند تا ماشین و ....»

بیچاره کلافه شده بود. داغ کرده بود. رفت بالای میز. داشتم شاخ در می آوردم. آن هم در قلیانی. بلند بلند فریاد می زد:«ما باید حق و حقوقمان را از این حکومت بگیریم. من به نام توده، به نام خلق می گویم که باید نظام سرمایه داری را از بین برد.»

دانشجویی که صاحب کمالات هم به نظر می رسید گفت:« شما دیگه جاتون تو موزه هاست. باید تاکسی درمی بشید.»

احد آقا –از کسبه راسته فرش فروشهای بازار است. سنی دارد برای خودش. از زمان رضا شاه مانده است- گفت:«مگه توده ای ها هم هنوز زنده ان؟»

همین موقع حاج اصلان که خون خونش را می خورد یقه جوان بیچاره را گرفت و کشید پایین و کشانت کشان بردش.

جوان همانطور که کشیده می شد، گفت:«ما تو موزه نیستیم. ما هنوز زنده ایم. ما کمونیستیم.»

حاج اصلان از قلیانی پرتش کرد بیرون و گفت دیگر آنجاها پیدایش نشود.

می خواستم به همه بگویم که اشتباه فکر کرده اند. جوان بیچاره نقاش ساختمان بود و توی موزه کار نمی کرد. از صحبتهاش هم اینطور بر می آمد که فقط یک نفر هم نیست. چند نفری می شوند.

حاج اصلان آمد داخل و گفت:«دیوانه»

گفتم:«نه بابا دیوونه نبود. فشار زندگی طاقت آدم را طاق می کنه. منم گاهی وقتا اینطور می شم. حتما کارفرماشون پولشون رو دیر داده. زندگیه دیگه خرج داره.»

قلیانی ساکت شد و هر کسی به کار خود پرداخت. من هم خدا را شکر کردم که الحمدلله کارفرمای خوبی نصیبمان شد.

 

 

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد تأملی